همینطوری که بادستش اشاره کرد برم بیرون جای کبودی چند انگشت روی مچ دستش بود، تعجب کردم؟؟اون همیشه مواظب خودشو زیباییش بود؟؟ _یلدا این کبودیها چیه روی دستت؟؟ با کمی من من گفت:_هیچی اجی جون امروز با بچه ها شوخی کردیم یاسمن بیشعوره بود _اهاااا باشه پس زود بیا که االان مامان دادش در میاد با گفتن حرفم در اتاق بستم پیش به سوی کمک به مامان. فصل سی و یکم رمان عاشقانه سرنوشت عشق.
فصل سی رمان عاشقانه سرنوشت عشق.
فصل بیست و نهم رمان عاشقانه سرنوشت عشق.
روی ,مامان ,میاد ,بیا ,االان ,زود ,که االان ,بیا که ,زود بیا ,االان مامان ,مامان دادش
درباره این سایت